|
جمعه 18 مرداد 1392برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : sanaz
این روزها چه قدر دلم هوای آن روزها را کرده...
دلم خيلي تنگ شده واسه اونوقتا كه دلت واسم تنگ ميشد
ترا دوس داشتن اگر يك خطاست به تكرار باران خطا ميكنم...
جمعه 18 مرداد 1392برچسب:, :: 22:51 :: نويسنده : sanaz
دلم نه عشق مي خواهد، نه آرزوهاي بزرگ! دلم يك فنجان قهوه داغ مي خواهد و يك دوست كه بشود با او حرف زد و بعد پـشـيـمـان نشد!
جمعه 18 مرداد 1392برچسب:, :: 22:49 :: نويسنده : sanaz
عشقم،مي خواهم اين راهي كه من و تو آمده ايم را از اول ويران كنم تا هيچكس به اينجا كه ما رسيده ايم نرسد
جمعه 18 مرداد 1392برچسب:, :: 22:47 :: نويسنده : sanaz
روياي عشق من كسيه كه وقتي مثه سگ و گربه به جون هم افتاديم شب كه شد نزاره از بغلش جم بخورم و بگه:آشتي نكردما!!!!!! فقط بدون تو خوابم نمي بره
جمعه 18 مرداد 1392برچسب:, :: 22:44 :: نويسنده : sanaz
هیچ وقت نفهمیدم چـــرا درست همان کسی که فکر میکنی
جمعه 18 مرداد 1392برچسب:, :: 22:40 :: نويسنده : sanaz
خورشید بتابد یا نتابد، ماه باشد یا نباشد، شب و روز من یکی شده ، فرقی ندارد برایم ، همه چیز برایم رویا شده ، عشق او برایم آرزو شده ، به رویا و آرزو کاری ندارم ، حقیقت این است که... د و ســـــ تــــــ ش د ا ر م
جمعه 18 مرداد 1392برچسب:, :: 19:11 :: نويسنده : sanaz
وقتي به يكي زيادي تو زندگيت اهميت بدي اهميتتو تو زندگيش از دست ميدي. به همين راحتي...
جمعه 18 مرداد 1392برچسب:, :: 18:22 :: نويسنده : sanaz
نیمه شب ، آواره و بی حس حال
در سرم سودای عشقی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی می گذشت
یک دو سال از عمر رفت و بر نگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی ، مبهم و سر بسته بود
چون من از تکراره او هم خسته بود
آمد هم اشیان شد با من او
هم نشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
نا توان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
این چنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم زدنیا بی خبر
دم به دم این عشق میشد بیشتر
آمد و با خلوتم دم ساز شد
گفتگو ها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پابرجاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست
بی تو شام بیفرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت...
گفت در عشقت وفا دارم بدان
من تو را بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم هایه من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره آفاق بود
در نجابت در نکوهی تاق بود
روزگار...
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون و عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده ام آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
باکه گویم او که هم خون من است
خصم جان و تشنه خون من است
بخت بد وین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد ، تدبیر نیست
از غمش با دود و دم هم دم شدم
باده نوش غصه ی او من شدم
مست مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من...
عشق من،از من گذشتی ، خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گر چه آبه رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این...
بعد از اين هم آشیانت هر که هست
♥ باش با او یاده تو مارا بس است ♥ |